احوال این روزها
سی مهر بالاخره بار و بندیلمون و جمع کردیم و رفتیم تو خونه جدید. چون جام کوچیکتر بود جابه جایی یه کم سخت میشد. ولی با کمک مامان و خاله و دوتا از زنداییا همه رو چیدیم. سالنم شده مثل نمایشگاه مبل. همه چی در همه. ولی کاریش هم نمیشه کرد. پس بهتره بهش اهمیت ندم. کاج مطبقم که انگار دل و دماغ اسباب کشی نداشت خود به خود خشک شد. اونم در عرض چند روز. بقیه گلها حالشون از قبل هم بهتره. حسن یوسف های لوسم گل از گلشون شکافته و قد کشیدن. گذاشتمشون کنار پنجره آشپزخونه و هر روز نیم ساعتی بهشون اجازه هواخوری میدم. اینجا دور تا دور خونه م پنجره داره. هم سالن، هم آشپزخونه هم اتاق خوابها. دراین بین تناقض بین میل شدید من به نظم و سهل انگاری ذاتی همسرم ابرهای ...